درباره وبلاگ


سلام به همه دوستان این وبلاگ و درجهت شناساندن هرچه بهترایل سربرزملکشاهی درست کردم به این امیدکه مقدمه ای باشه برای برداشتن گامهای بزرگترومحرکی بشه واسه همه دوستداران اقوام مختلف به خصوص ملت کرد که بادرست کردن سایت وبلاگ یاهرچیزیکه توانشودارن مانع ازبین رفتن سنن,زبان,پوشش و...بشن کم و کسریی دیدین به بزرگیتون ببخشین هنوز درآغازراهیم به امید سربلندی وپیروزیتان
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 69
بازدید هفته : 161
بازدید ماه : 159
بازدید کل : 40349
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

شروع کد ساعت -->
/top_mid.gif">

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 69
بازدید هفته : 161
بازدید ماه : 159
بازدید کل : 40349
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1

ملکشاهی
ژیانه م ژیانم بئ تو ژانه




مم زین 5


لذا آنان خود را آماده کردند و به شکار رفتند و سرگرم صيد و شکار شدند. پس از مدتى بکر خود را به اميرزين‌دين رسانيد و گفت: 'اى امير، اگر اشتباه نکنم، همين الان خاتو زين و شاهزاده مم با همديگر مشغول راز و نياز مى‌باشند' . امير گفت: 'همچون چيزى امکان ندارد!' بکر گفت: 'باور کن اينطور است' . 
 
اميرزين‌دين دستور داد شکار را تعطيل کردند و گفت کمى استراحت مى‌کنيم و سپس به شهر برمى‌گرديم. خاتو زين دو برادر ديگر هم داشت به‌نام عرفو و چکو، موقعى که ديدند شکار تعطيل شده، تعجب کردند، با عجله خود را به شهر رسانيدند و دو حلب نفت برداشته و منزل قره‌تاجدين‌بگ را نفت‌آلود کرده و آتش زدند. داد و فغان بلند شد که منزل قره‌تاجدين‌بگ آتش گرفته. آبدارچى و ميراب‌ها مى‌خواستند آتش را خاموش کنند. بنگين که مدتى بود از اربابش شاهزاده مم خبر نداشت با عجله خود را به جلوِ منزل قره‌تاجدين‌‌بگ رسانيد. بکر هم فورى خود را به معرکه رسانيد و جلو منزل قره‌تاجدين‌بگ ايستاد و گفت: 'ببينم، کى خاتو زين از اتاق شاهزاده مم بيرون مى‌آيد' . 
 
عالم از هر دو طرف به‌سوى خانه قره‌تاجدين مى‌آمدند، خيلى شلوغ شده بود، خاتو زين از آن شلوغى استفاده استفاده کرد و بيرون آمد که خود را به منزل خودشان برساند. همين که جلو بکر شيطان رسيد، بکر گفت: 'مى‌بينيد خانم، شما چگونه مشغول عيش و نوش هستى و منزل قره‌تاجدين‌بگ بيچاره را هم به آتش مى‌کشي' . 
 
خاتو زين گفت: 'اى بکر، هر چه مى‌گوئى بگو، خدا شاهد است چنان بلائى بر سرت بياورم که در داستان‌ها باز گويند' . 
 
بکر گفت: 'خدا شاهد است من هم قسم مى‌خورم تا زنده‌ام نمى‌گذارم تو و مم به همديگر برسيد' . به هر حال، هر طور بود آتش را خاموش کردند و شب فرا رسيد، شام آوردند و شام خوردند، باز مسئله صيد و شکار را پيش کشيدند و قول و قرار گذاشته شد که فردا دوباره شکار ناتمام امروز را ادامه دهند. 
 
فردا صبح، مم باز هم خود را به مريضى زد و گفت نمى‌توانم به شکار بيايم. تمام بدنم درد مى‌کند. اميرزين‌دين و قره‌تاجدين و همراهان باز به کوه و دشت رفتند و مشغول صيد و شکار شدند. بکر حدس زده بود که شاهزاده مم براى ديدن خاتو زين خود را به مريضى زده است. رفت جريان را به اميرزين‌دين گفت. عرفو و چکو که از اين ماجرا آگاهى يافتند، با عجله خود را به شهر رسانيدند و به خاتو زين خبر دادند که هر آن ممکن است امير به شهر برگردد. از آن سوى نيز اميرزين‌دين و همراهان خود را به شهر رسانيدند و به حوالى منزل قره‌تاجدين‌بگ رفتند. درست موقعى به آن حدود رسيدند که خاتو زين از منزل قره‌تاجدين‌بگ خارج مى‌شد و به‌طرف منزل خودشان مى‌رفت. 
 
اميرزين‌دين که او را ديد پرسيد: 'خواهر کجا بودي؟' گفت: 'همين دوربرها گردش مى‌کردم، حالا به منزل مى‌روم، سرم درد مى‌کند' . 
 
امير خيلى ناراحت شده بود، اما به روى خود نياورد. 
 
شب، پس از صرف شام، امير دستور داد شاهزاده مم را دستگير کردند و او را مانند کلافه نخى پيچيدند و در چاهى که چهل گز عمق داشت انداختند. 
 
شاهزاده مم حدود يک ماه در آن چاهى زندانى بود و کسى حق نداشت به او نزديک شود. کاکه مم تازى شکارى داشت، هر روز پيش خاتو زين مى‌رفت و پارس مى‌کرد. 
 
خاتو زين نيز گرده نانى نيز گرده نانى برايش پرت مى‌کرد، تازى نان را برمى‌داشت و به‌طرف چاه مى‌رفت. روزى از روزها، خاتو زين از نزديک تازى را ديد خيلى تعجب کرد و با خود گفت: 'در اين سى و چهل روزى که شاهزاده مم اينجا نيست، اين تازى هم تلف شده است، چيزى نمى‌خورد، دارد از بين مى‌رود' . پس با دست خود مقدار طعام خوشمزه برايش درست کرد و پيش او نهاد. تازى طعام را به دندان گرفت و به‌طرف چاه دويد و آن را از دهنهٔ چاه به بغل به داخل انداخت و به‌طرف ديگرى رفت. خاتو زين که اين را ديد خيلى تعجب کرد و به چاه نزديک شد. صدا زد و گفت: 'اى شاهزاده مم! شاهزاده مم!' 
 
اما صدائى نيامد، باز هم تکرار کرد و گفت: 'اى شاهزاده مم! من خاتو زين هستم؛ خانه خراب اگر آن تو هستى چرا جواب نمى‌دهي؟' 
 
اما کاکه مم رمق نداشت که جوابش را بدهد. خاتو زين سرش را روى دهنهٔ چاه برد و گفت: 'اى شاهزاده مم! اگر آن تو هستى جواب بده وگرنه مى‌روم' . 
 
کاکه مم هم هر طورى بود، سر و صدائى از خود بروز داد و خاتو زين مطمئن شد که شاهزاده مم در آن تو زندانى است. خاتو زين قره‌واش و کنيز و کلفت‌هاى خود را صدا زد و با کمک آنان، شاهزاده مم را از چاه بيرون آوردند و او را به کاخ خود برد. در طبقهٔ بالاى کوشک خود، يک صندلى مرصع برايش نهاد، اندامش را با پنبه تميز کردند و طعام برايش آوردند. 
 
اما شاهزاده مم همين که لقمه‌اى از طماع خورد و باد اين دنيا به رويش وزيد، فوراً مرد و جان به جان آفرين تسليم کرد. فردا صبح اين خبر را به بنگين نوکر شاهزاده مم دادند خيلى گريه و زارى کرد و پيش اميرزين‌دين رفت و گفت: 'اى امير، قسم به خدائى که نخواهد مرد. ابراهيم پادشاه يمن بلائى بر سرت مى‌آورد که از کردهٔ خود پشيمان شوي، فکر مى‌کنى که ابراهيم پادشاه در گوش گاو خوابيده. قسم به خدا خاک اين مملکت را با توربه (توبره) به يمن خواهد برد! حال شما پسر او را بکش، اين عمل بدون انتقام نخواهد ماند' . 
 
مى‌خواستند بنگين را نيز دستگير کنند، اما اسب‌هاى آنان به پاى اسب بنگين نمى‌رسيد و او زار و گريان خود را از معرکه خارج ساخت و به‌طرف يمن رفت. 
 
اما بگذاريد سرى هم به خاتو زين بزنيم. پس از سه روز گريه و زاري، بر سر قبر مم رفت و پس از گريه و شيون فراوان، سنگ‌هاى گور او را در آغوش گرفت و مرد و اين خبر را به اميرزين‌دين دادند. امير از مرگ خواهرش خيلى ناراحت شد و دستور داد در آن سوى قبرستان برايش قبرى کندند و او را تسليم به خاک نمودند. اما همين که خاتو زين را در قبر جاى دادند و روى آن را پوشانيدند، قبر ناگهان ترکيد و جسم خاتو زين توى قبر شاهزاده مم جاى گرفت. 
 
بکر شيطان که اين را ديد به اميرزين‌دين گفت: 'اى امير، مى‌بينى اين دو دست بردار يکديگر نيستند، حال که مرده‌اند باز پيش هم مى‌روند!' 
 
امير گفت: 'اى بکر، هر چه بود تو کردي، تو مايه فسادي، حال من نبش قبر مى‌کنم، اگر در قبر جسد آنها با همديگر فاصله داشت معلوم مى‌شود عشاق الهى بوده‌اند و تو آنها را بدنام کرده‌اي. اما اگر فاصله نداشتند، معلوم مى‌شود حرف‌هاى تو راست بوده. اما اگر آنان عشاق الهى باشند، قسم به يزدان بلائى بر سرت بياورم که براى همه انسان‌ها مايه عبرت باشي' . 
 
پس امير دستور داد نبش قبر کردند، ديدند آن دو کمر به پائين جدا از يکديگر قرار داردند و به اندازهٔ هشت انگشت دور از همديگر مى‌باشند. 
 
امير که اين را ديد دستور داد فوراً بکر را دستگير کردند و بردند در آن‌طرف رودخانه سرش را ببرند، تا خون وى به آب ريخته شودو خاک با خون او آلود نشود. اما يک قطره از خون بکر پريد و رفت وسط قبر شاهزاده مم و خاتو زين به زمين افتاد و فورى مبدل به يک بوته خار بزرگ شد. 
 
مى‌گويند، امير دستور داد، که اين خار را از ريشه کندند و دور انداختند اما فوراً باز هم جاى آن بوته خار ديگرى مى‌روئيد و ميان گورها جاى مى‌گرفت. 
 
يک دسته گل و يک دسته نرگس 
مرگ عزيزان را نبينم هرگز! 


                مارو از نظراتتون محروم نکنید


                     برگرفته از سایتvista.ir



1 / 5 / 1391برچسب:افسانه های کردی,مم و زین,متل,, :: 8:9 ::  نويسنده : سه یفووری

مم و زین3



مم گفت: 'بسيار خوب، مى‌رويم' . پس فردا صبح خود را آماده کردند و به شکار رفتند. در درو دشت مشغول شکار شدند، در شهر يمن نيز جشن و عروسى و سورى راه انداخته شد که تا به حال کسى نمونه‌اش را نديده بود، صدايش تا دوردست‌ها مى‌رفت.

مم گفت: 'بنگين جشن و سرور و عروسى چيست که در شهر راه افتاده؟' گفت: 'نمى‌دانم، بايد برگرديم ببينيم چه هست؟!'

گفت: 'نه بنگين، اينطورى ساده هم نيست حتماً شما خبر داريد؟' گفت: 'باور کن شاهزاده مم، من از چيزى خبر ندارم، مى‌رويم ببينيم چه خبره است' . پس شکار را تعطيل کردند و به شهر برگشتند. مم گفت: 'بنگين، اين عروسى و سرور بى‌علت نيست، حتماً دليلى دارد' .

بنگين گفت: 'ارباب، راستش را بخواهيد، اين جشن و عروسى به‌خاطر تو راه انداخته شده است. نمى‌توانم به شما خيانت کنم، اين را تدارک ديده‌اند، بلکه شما در بين زنان و دخترانى که حضور دارند يکى را انتخاب کني، حتى اگر زن شوهردارى را هم بپسندى او را برايت خواهند گرفت' . شاهزاده مم که اين را شنيد، خيلى ناراحت شد و شروع به گريه کرد.

شاهزاده مم رنگين چشم، سه بار گريه کرد، سرش را روى قلپوز زين انداخت و تا جلو در کاخ سرش را برنداشت. بنگين او را روى دوش انداخت و به بالا برد و بر حالش مى‌گريست.

خبر به ابراهيم پادشاه مى‌رسيد، اى شاه چرا نشسته‌اي، به دور از جان، شاهزاده هم بيهوش افتاده است. ابراهيم پادشاه، شتابان با وزراء وکلايش خود را به بالاى جسد نيمه‌جان شاهزاده مم رسانيد و فورى بوى خوش به مشامش دادند، تا به هوش آمد و گفت: 'فرزندم، مردانه باش. هر کسى را انتخاب مى‌کنى تا فورى برايت بگيرم' .

گفت: 'پدر قسمى خورده‌ام، غير از خاتو زين، خواهر ميرزين‌الدين ميرآودل کسى را نمى‌خواهم و هر زن ديگرى بر من حرام است!'

پدرش گفت: 'آهاى مم، مم جان!

برايت فراهم خواهم ساخت، کشتى و زورق.

برايت مى‌فرستم درياها و خشکى‌ها را بگردد.

برايت خواهم گرفت، دختر پادشاه استانبول را.

که از بس ثروتمند است، حتى به قيمت شهر يمن نيز حاضر نيست با من حرفى بزند' .

شاهزاده مم مى‌گويد: 'آهاى پدر! اى پدر مهربانم! بگذار از اين سخنان، از اين بحث‌ها. هر چه زن و دختر روى زمين هست، غير از خاتو زين خواهر ميرزين‌الدين ميرا‌َودل بر من حرام باشند' .

آن شب هم گذشت. فردا صبح، ابراهيم پادشاه در بارگاه گفت: 'بايد راه چاره‌اى براى مم پيدا کنيم' .حضار مجلس گفتند: 'اى پادشاه! حال که چنين است، تمام مردم شهر را جار بده که آماده شوند و با وى به جزيره وبوتان بروند. اما در راه هر شب گروهى از آنان، او را ترک کنند، شب اول يک دسته و شب دوم يک دسته و شب سوم باقى مانده مردم و لشکريان همگى به شهر برگردند، شايد با اين تدبير بشود او را از اين عشق منصرف کرد' . ابراهيم پادشاه گفت: 'تدبير خوبى است!'

پس دستور داد، از هر خانواده‌اى يک نفر مرد حاضر شود و همراه شاهزاده مم بروند. مدتى رفتند و رفتند تا شب فرا رسيد. شاهزاده مم دستور داد که شب را اطراق کنند و فردا صبح به رفتن ادامه دهند. خيمه و خرگاه آماده نمودند و چادر زدند و شام حاضر کردند. شاهزاده شام خورد و رفت خوابيد، آن شب دوسوم لشکريان برگشتند و تنها عده‌اى مانده بودند، فردا صبح که شاهزاده مم بيدار شد و از جريان خبردار شد، خنديد و گفت: 'نگاه کنيد پدرم به خيالش رسيده که اگر لشکريان مرا تنها بگذارند از سفر منصرف مى‌شوم!'

بعد، رو به لشکريان کرد و گفت: 'دوستان! همه‌تان برگرديد، من خودم تنها به اين سفر ادامه مى‌دهم' . لشکريان گفتند: 'خير، امکان ندارد، ما در رکابت خواهيم آمد. هر کجا پاى شما باشد سرِ ما نيز همان‌جاست' .

شاهزاده دستور داد، خيمه و خرگاه را جمع کردند و به سفر ادامه دادند تا باز شب فرا رسيد. محل مناسبى را يافتند و اطراق کردند. فردا صبح که بنگين از خواب بيدار شد ديد يکه و تنها مانده‌اند، لشکريان همگى شبانه برگشته‌اند، فقط او و کاکه مم مانده‌اند.

کاکه مم را بيدار کرد و جريان را به او گفت، مم گفت: 'بنگين برادر من، شما هم برگرد، من دنبال سرنوشت خود خواهم رفت' .

بنگين گفت: 'قسم به ذات خداوند متعال، سرم را هم بِبُرى ترکت نخواهم کرد!' مم خيلى اصرار کرد و کوشيد بلکه بنگين را وارد نمايد برگردد، اما بنگين تن به برگشتن نمى‌داد. مم ناراحت شد و گفت: 'اگر دنبالم بيائى در بالاى همين کوه سرت را خواهم بريد' . بنگين ناچار همان‌جا ماند. مم به راه افتاد و مدتى رفت. بنگين نيز که دلش راضى نمى‌شد ارباب و دوستش را ترک کند، به دنبالش را افتاد با کمى فاصله به‌طورى که مم او را نمى‌ديد.

مم از چند کوه و دره گذشت. احساس تنهائى مى‌کرد، خيلى ناراحت بود، به ياد بنگين افتاد. کمى ديگر که رفت به دره‌اى رسيد، چيز بسيار عجيبى را ديد، چيزى که تا به حال نديده بود. با خود گفت اگر بنگين اينجا بود، حتماً از اين چيز عجيب سر درمى‌آورد: 'آهاى بنگين! بنگين بنگين! من نمى‌دانم چه هست که در اين دره زمين را شيار مى‌کند. چوبى روى شانه‌اش قرار گرفته و چوبى از وسطش گذشته. يکى در عقب او را نمى‌راند و يکى زمين را سرخ مى‌کند' .

بنگين که به مير مم نزديک شده بود و اين را شنيد گفت: 'اى ارباب من، اصلاً از اين راه، نان به‌دست مى‌آيد، اگر اين نباشد، مردم همه از گرسنگى تلف مى‌شوند، اين شخم و جفت است و آن دانه‌هاى زرد نيز گندم مى‌باشند. گندم را مى‌پاشند و در زمين رشد و نمو مى‌کند و در تابستان دروش مى‌کنند، نان اينطور به‌دست مى‌آيد' .

مم گفت: 'راستى مى‌گوئي؟'

گفت: 'دروغ چرا؟'

گفت: 'پس اگر اينطور است، نمى‌بايست کسى نان بخورد' .

گفت: 'آخر مگر امکان دارد! انسان نان نخورد کسى که نان نخورد مى‌ميرد' .

گفت: 'آخر، خيلى با رنج و زحمت گندم به‌دست مى‌آيد' .

بنگين گفت: 'خوب، هر کارى زحمتى دارد' .

مم گفت: 'بنگين. من خيلى گرسنه هستم' .

بنگين گفت: 'ارباب من که نان ندارم، اما پيش آن برزگر مى‌روم، بلکه نان داشته باشد، چند نانى ازش مى‌گيرم' . بنگين پيش مرد دهقان رفت و سلام کرد، جواب سلامش را گرفت و گفت: 'مرد خدا باش، اگر نانى پيشت هست، يک دونه نان به ما بده خيلى گرسنه‌ايم' .

مرد گفت: 'خدا شاهد است نان نداريم. ولى توى آن توبره چند تا گِرده جو هست، برو دو عددى بردار' . اما خيلى خشک و سفت بودند، ناچار به آنها کمى آب پاشيده و مم شروع کرد به خوردن و جوئيدن' .

باز به راه افتادند، رفتند، خيلى رفتند، تا در راه به سوارى برخوردند، سوار گفت: 'اى مم، به مرادت برسانم، يا اينکه راه را برايت کوتاه کنم؟'

مم گفت: 'راهم را نزديک کن' .

سوار کمى به آنها نگريست و مکثى کرد و بعد دوباره پرسيد و گفت: 'اى مم، به مرادت برسانم يا راهت را کوتاه کنم؟'

مم گفت: 'راه مرا نزديک کن' .

سوار باز هم مدتى بى‌صدا ساکت ماند و براى سومين بار از مم پرسيد: 'اى مم، به مرادت برسانم يا راهت را کوتاه کنم؟ اى مم تنها اين‌بار ازت مى‌پرسم، به مرادت برسانم يا راهت را کوتاه کنم؟ اين آخرين بار است که ازت مى‌پرسم' .

مم گفت: 'راهم را کوتاه کن' .

    مارو از نظراتتون محروم نکنید


برگرفته از سایتvista.ir



2 / 5 / 1391برچسب:مم و زین,افسانه های کردی,متل,کرد, :: 23:55 ::  نويسنده : سه یفووری

مم و زین 2



مدت زمانى اين دو با يکديگر صحبت کردند، خاتو زين گفت: 'اى شاهزاده مِم، ما بايد امشب نگهبانى بدهيم، زيرا پرى‌ها، مرا به اينجا آورده‌اند، اگر چنانچه خوابم ببرد، مرا به‌جاى خودم برمى‌گردانند' .

مم گفت: 'بسيار خوب، نوبتى کشيک مى‌کشيم' .

خاتو زين گفت: 'بگذار برايم من آمده‌ام، يا شما پيش من آمده‌اي' .

کاکا مم گفت: 'شما که نوکر مرا ديدي، پس معلوم مى‌‌شود که شما پيش من آمده‌اي؟'

خاتو زين گفت: 'کاخ من سه طبقه است، پايه‌هايش روى زمين و سرش بر کهکشان. نشان به اين نشان، همهٔ اتاق‌هايش پر از فرش است. در اتاق پنجم آن هفتاد کنيز دارم. رئيس آنها ملک‌ريحان است. او از طايفهٔ بکر شيطان است' .

شاهزاده مم گفت: 'آهاى خاتون، خاتون بلند گيسو! کاخ من دو طبقه است. پايه‌ها روى زمين. سرش در ميان ابرهاست. آجرهايش، يکى طلاست و ديگرى نقره. نقوش قالى‌هاى اتاق من، رودخانه و دريا و خشکى است!'

خاتو زين بلند شد بيرون نگاه کند، ديد تا چشم کار مى‌کند، درياست، دريائى آبى رنگ، برگشت و گفت: 'الحق حرف‌هايت دست است، من پيش شما آمده‌ام، پرى‌ها مرا پيشت آورده‌اند، بايد مراقب همديگر باشيم!'

پرى‌ها نيز که روى تاقچه نشسته بودند، تمام ماجرا را مى‌ديدند. گفتند: 'خوب است که از بارگاه خدا تقاضا کنيم، سه شب بهار و سه روز پائيز را مبدل به يک شب نمايد. اگر او را برنگردانيم، شرمنده و روسياه اميرزين‌الدين خواهيم شد' .

پس دست به دعا برداشتند که خداوندا، سه شب بهار و سه روز پائيز را يک شب کند. دعايشان مستجاب شد. هى نشستند و روز نمى‌شد، اگر به آسمان مى‌نگريستند مثل اوايل هر شب بود. مم و زين خيلى نشستند و صحبت کردند، بعد که ديدند صبح نمى‌شود، گفتند خوب است نوبتى بخوابيم.

خاتو زين گفت: 'خيلى خوب، من بيدار مى‌مانم شما بخواب' . مم گفت: 'امکان نداره، من بيدار مى‌مانم، شما بخواب' . ولى خاتو زين قبول نکرد.

عرض مى‌شود خدمت با سعادت شما عزيزان، خاتون مدتى کشيک کشيد و بيدار ماند. سپس مم کشيک کشيد و خاتو زين خوابيد. مم مدتى نگهبانى داد. کمى که گذشت ديد چيزى به صبح نمانده، خوابش هم مى‌آمد، در همان حال به خواب رفت.

همين که مم خوابش برد پرى‌ها، از فرصت استفاده کرده و آمدند، خاتو زين را برداشته و روى بال‌هاى خود قرار داده و به جا و مکان خودش در جزيره وبوتان بردنش.

چندى که گذشت، مم از خواب بيدار شد، ديد تک و تنها است، خيلى تعجب کرد. کمى فکر کرد و با خود گفت: 'من که خواب نديده‌ام، وللاهى آن چه ديشب ديدم عين واقعيت داشت. بنگين برايم آفتابه و لگن آورد... چه شد، چرا حالا تنهام!' متحير مانده بود، پريشان و حيرت‌زده مانده بود. بنگين نيز پشت در مجمعه در دست ايستاده بود و منتظر بود او را صدا بزند و صبحانه بخواهد. ديد که مم او را صدا نمى‌کند. دل به دريا زد و رفت تو و مجمعه پيشش نهاد. مم گفت: 'بنگين، آيا ديشب من خواب ديدم يا واقعيت داشت؟' بنگين گفت: 'خانه‌خراب! آنچه ديدى واقعى بود، مگر ديشب خاتو زين خواهر اميرزين‌الدين ميرآودل پيشت نبود؟ آخر چرا خوابيديد؟ مگر نمى‌دانستى که پرى‌ها او را آورده بودند؟ يا اصلاً چرا به من نگفتى مواظب اوضاع باشم' . شاهزاده مم که اين را شنيد، مثل کسى که دچار رعشه شده باشد بيهوش افتاد. بنگين مدتى بر بالايش گريست و سعى کرد او را به هوش بياورد. ديد موفق نمى‌شود. پاشد رفت پيش ابراهيم پادشاه، در زد، در را به رويش باز کردند. وارد شد و سلام کرد و گفت: 'سلام و عليکم اى پادشاه! اى روح و جان! ماجراى ناگوارى روى داده. شاهزاده مم، دور از جان، بيهوش افتاده!'

ابراهيم پادشاه، سه مرتبه فرياد زد و گريست و به‌سوى شاهزاده مم، يواش يواش و نرمک نرمک راه افتاد. مى‌گفت: 'سلام عليکم اى مم! مم روح و جان! مم روح و جان! فرزندم! روح من فدايت باد! پاشو، مگر نمى‌دانى پدرت به مهمانى‌ات آمده؟'

مم جوابى نمى‌داد؛ بيهوش افتاده بود. پادشاه وزير و حضار و کدخدايان را احضار کرد. ريش‌سفيدان و معقولين قوم آمدند و تشکيل جلسه دادند. گفت: 'ببينيد چرا به اين حال افتاده؟' برايش به کتاب مراجعه کردند و به رمل و اسطرلاب نظر نمودند، گفتند: 'اى پادشاه، شاهزاده مم عاشق شده، عشق به کله‌اش زده، ناراحتى در بين نيست، اگر بوى خوش به مشامش برسد به هوش خواهد آمد' . فوراً بوى خوش برايش حاضر کردند و مم به هوش آمد و برخاست و نشست. ديد عده زيادى دور و برش را گرفته‌اند و مجلسى تشکيل داده‌اند حضار پرسيدند چرا به آن حالت افتادي، آخر مگر نمى‌داني، آرامش از پدرت سلب شده، پدرت غير از تو کسى را ندارد! مم گفت: 'پدر، من زن مى‌خواهم، زن برايم مى‌گيرى خيلى خوب، وگرنه ناچارم خودم دنبالش بروم' .

پادشاه گفت: 'فرزند، دست روى هر دختر بگذارى برات مى‌گيرم، هر که را بخواهى او را برايت خواهم گرفت' .

گفت: 'پدر، من هيچ دخترى را غير از خاتو زين، خواهر اميرزين‌الدين ميرآودل، نمى‌خواهم!'

گفت: 'او کجاست؟'

گفت: 'منزلشان، در جزيره وبوتان است' .

گفت: 'فرزند، در شهر هر چند قطارچى و تجار هست، از همه‌شان مى‌پرسيم، ببينيم کدامشان نام جزيره را شنيده‌اند، کجاست اين جزيره؟'

چندين وزير و ريش‌سفيد و کدخدا احضار نمود و درباره جزيره اطلاعاتى خواست. يکى از وزراى سابق که بسيار مسن بود و در بستر پنبه‌اى زندگى مى‌کرد گفت: 'من جزيره را ديده‌ام، تاجر بودم که به آن شهر رفتم، اما آن‌وقت 'قره تاژدين بگ' در آنجا حکمرانى داشت. آن‌وقت چنين کسانى در آنجا نبودند' . مم گفت: 'من کارى به اينها ندارم، ديشب خاتو زين خودش آمده بود پيشم، من او را ديدم خودم دنبالش خواهم رفت، حال او را برايم مى‌گيري، بگير، نمى‌گيري، نگير، من حتماً دنبالش خواهم رفت' .

ابراهيم پادشاه، به‌خاطر رضايت مم، ظاهراً گفت: 'خيلى خوب حتماً او را برايت مى‌گيرم' . سپس به بارگاه برگشت و بر تخت نشست و به حضار گفت: 'کى ديده است، تنها يک فرزند داشته باشى و او چنين بهانه‌اى بگيرد؟ آخر اين جزيره وبوتان خراب شده کجاست؟ وللاهى آدميزاد به آنجا نخواهد رسيد. فکرى بکنيد، تدبيرى بيانديشيد، چه کارى کنيم؟'

گفتند: پادشاه به سلامت، مم را با بنگين به شکار بفرستيد، در شهر يمن نيز عروسى و سورى راه اندازيد، هر که پانصد تومان دارد، بايد هزار تومان هم قرض کند و لباسى نو و تازه بخرد و بپوشد در آن سور و عروسى برقصد. در برگشتن، مم از ميان دختران و رقصندگان بگذرد و آنها را ببيند، بلکه يکى را انتخاب کند. هر که را پسنديد فوراً برايش مى‌گيريم، دختر هم که باشد چه بهتر، حتى اگر دختر پادشاهى را هم پسنديد، فورى او را برايش مى‌گيريم، اگر اين راه مؤثر افتاد چه بهتر؛ اگر مؤثر نشد، خودش بايد دنبالش برود و بايد به مم اجازه بدهى به دنبال عشقش برود' .

چند روزى گذشت، روزى ابراهيم پادشاه به مم گفت: 'به شکار برو، بگذار کمى از خيال و ناراحتى رهائى يابي' .

شب، بنگين تدارک لازمه را ديد و به اربابش مم گفت: 'فردا صبح به صيد و شکار مى‌رويم، بگذار کمى غم‌هايت سبک شوند. چرا اينقدر غصه مى‌خوري؟ شما که پسر ابراهيم پادشاه يمن هستى همه‌چيز داري!'

    مارو از نظراتتون محروم نکنید


برگرفته از سایتvista.ir



مم وزین1


– مم و زین، شاهنامه ادبیات کردی

مم و زین، رمان عاشقانه احمد خانی، داستانی همچون “شیرین و فرهاد” و یا “لیلی و مجنون” است که در قرن هفدهم نوشته شده است. مم و زین بر اساس داستانی واقعی که حدود دو سده قبل از احمد خانی در کردستان ترکیه اتفاق افتاده، خلق شده است. دنگ بیژان آن داستان را در قالب ابیات آهنگین خواندند و سینه به سینه به دوران خانی رساندند. اما احمدخانی با چیرگی تمام سرنوشت آن دو دلداده را در رمانی ارزشمند ماندگار کرد. مم و زین خانی شاهکاری در ادبیات کردی است و بسیاری آن را شاهنامه کردی می دانند.

منظومه مم و زین به بسیاری از زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است و ملتهای بسیاری این اثر ارزشمند را ستوده اند. شرق شناسان و ادیبان نامداری آن را به آلمانی و روسی و فرانسوی ترجمه کرده اند و بر آن نقدهای فراوانی نوشته اند. مارگارت رودینکو که آنرا درسال ۱۹۶۲ به روسی ترجمه کرده است، معتقد است مم و زین بزرگترین شاهکار ادبی دنیاست. او “مم و زین احمد خانی” را هم سنگ “شاهنامه فردوسی” و “ایلیاد و اودیسه هومر” می داند. مم و زین به کردی کرمانجی است اما استاد هژار مهابادی آنرا به کردی سورانی ترجمه کرده است.



 
مِم و زين
 

مى‌گويند پادشاه يمن به‌نام ابراهيم بسيار ثروتمند و دارا بود، اما فرزندى نداشت، از اين بابت خيلى ناراحت بود، روزى با خود گفت: 'خوب است به حجاز، به زيارت خانهٔ خدا برويم بلکه خداوند متعال، به ما رحم و شفقت نمايد و پسرى به ما عطا کند' . براى رفتن به حجاز جمعيت زيادى را مهيا کرد، آنان که پول و خرج سفر نداشتند به آنان هم پول خرجى داد. رفتند، مدت زيادى رفتند. چيزى نمانده بود راه را نصف کنند، که ناگهان حضرت خضر زنده که همت و برکتش هميشه حاضر باد، پيدا شد و گفت: 'اى پادشاه کجا مى‌روي؟'

گفت: 'قربانت گردم، اگر مى‌دانى پادشاه هستم، يقين هم مى‌دانيد کجا مى‌روم' . حضرت خضر گفت: اى پادشاه اگر شيرينى و چشم‌روشنى به من بدهي، من دو چيز بهت مى‌دهم که صاحب دو پسر شويد' . پادشاه گفت: 'فدايت شوم، هر چه بفرمائى روى چشم!' پس از آن دست‌هاى حضرت خضر را گرفت و بوسيد. حضرت خضر به او دو سيب داد و گفت: 'يکى را با همسرت نصف کن و بخوريد و ديگرى را به وزير دست راستت بدهيد با همسرش بخورد. اسم پسر او را بنگين و اسم پسر خودت را مِم بگذاريد.

چندى طول کشيد تا از حجاز به شهر خود برگشتند و سيب‌ها را با حرم خود خوردند. همسران شاه و وزير هر دو حامله شدند. نه ماه و نه روز و نه دقيقه که گذشت، صاحب دو تا پسر شدند. پسر ابراهيم پادشاه را 'مِم' نام نهادند و پسر وزير دست راست پادشاه نيز که ابراهيم وزير نام داست 'بَنگين' اسم‌گذارى کردند. اما 'مم' پسر ابراهيم پادشاه، بسيار زيباتر و قشنگ‌ تر بود.

روزى فرشته‌هاى آسمان با همديگر صحبت مى‌کردند، از زيبائى و قشنگى خود بحث مى‌کردندو گفتند آيا امکان دارد در جهان هستى کسى از ما زيباتر باشد؟ خواهر بزرگ گفت: 'بلي، در شهر يمن پادشاهى زندگى مى‌کرد به‌نام ابراهيم، موقعى که از کعبهٔ معظم برگشته، خداوند پسرى به او عطا کرده که مى‌گويند، به اندازهٔ ما زيبا است!'

يکى ديگر از خواهران گفت: 'وللاهي، من نيز در جزيره وبوتان (نام دو شهر کردنشين هم مرز، در ترکيه و سوريه) دخترى را ديدم بسيار صاحب جمال و زيبا بود، خيلى به ما شباهت داشت' .

يکى ديگر از فرشتگان گفت: 'بيائيد برويم آنها را ببينيم، بدانيم مثل ما زيبا هستند؟'

همه پرى‌ها اين تصميم را پسنديدند و از اوج آسمان به پائين آمدند و روى پنجرهٔ ايوان ابراهيم پادشاه نشستند.

خواهر بزرگ‌ گفت: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! سالي، من از پرى‌ها جدا مى‌شدم، از خواهرها، مى‌رفتم به کاخ ابراهيم پادشاه يمن و لب پنجره‌اش مى‌نشستم؛ در زمين و آسمان کسى را نديدم زيباتر از شاهزاده مِم، پسر ابراهيم پادشاه' . خواهر ميانى مى‌گويد: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! سالى که من نيز جدا مى‌شدم از پرى‌ها مى‌رفتم به جزيره وبوتان ويران شده، کسى را نديدە‌ام زيباتر از خاتو زين، خواهر (امير زين‌الدين) پادشاه ميرآودل' .خواهر ديگرى مى‌گويد: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! بيائيد ما شاهزاده مِم را ببريم به مهمانى خاتو زين' .

خواهر بزرگ مى‌گويد: 'آهاى خواهران! آهاى پرى‌ها! هرگز مردان پيش زنان نرفته‌اند، هميشه زن رفته پيش مرد و از آن گذشته، کاکه مِم از سيب بهشتى است؛ در ضمن اگر ابراهيم پادشاه بفهمد پسرش گم شده است غضب مى‌کند و مردمان بسيارى را مى‌کشد، بيائيد برويم، خاتو زين را ببريم پيش شاهزاده مِم به مهماني؛ آنگاه خود، روى تاقچه‌ها و رفه‌ها مى‌نشينيم و سيرِ سير آنان را نگاه مى‌کنيم تا معلوم شود کدامشان زيباترند' . مى‌گويند، راه بين جزيره وبوتان و يمن، با پاى پياده، راه سه سال است و سوارکار خوب مى‌تواند در شش ماه آن را طى کند، اما پرى‌ها در عرض سه ساعت آن راه را مى‌پيمايند و خود را به کاخ خاتو زين خواهر اميرزين‌الدين، پادشاه ميراَودل رسانيدند.

پرى‌ها، تا موقع خواب در همان دور و بر خود را سرگرم کردند، تا خاتو زين به رختخواب رفت و خوابيد. آنگاه خواب را روى سينه‌اش قرار دادند و سپس او را با لحاف و زيراندازش بلند کرده و روى بال‌هاى خود قرار دادند و برگشتند. او را پيش کاکه مِم به يمن، آوردند و در اتاق او خواباندند و خود روى تاقچه‌ها پريدند و سير به سير آنها را نگاه کردند.

پس از مدتي، هواى سردى به بدن خاتو زين خورد و بيدار شد، و ديد مردى در اتاقش خوابيده بسيار تعجب کرد، او را از خواب بيدار کرد و گفت: 'شما چرا اينجا آمده‌ايد؟' پاشو راهت را بگير و برو پائين، خانه‌خراب، اگر پهلوانان را احضار کنم سرت را از تن جدا خواهند کرد. شما اصلاً کى هستي؟'

کاکه مم گفت: 'خاتون شما داريد به من تهمت زيادى مى‌زنيد، به قرآن قسم من از جاى خود نجنبيده‌ام!' خاتون گفت: 'پس اگر من پهلوانان را احضار کنم و آمدند تو را گرفتند چه کار مى‌کني؟' شاهزاده مِم گفت: 'خوب تو آنها را احضار کن، اگر چنانچه پهلوانان شما اينجا بودند و آمدند وللاهي، گردن من از مو باريک‌تر است و حرفى ندارم!'

خاتون گفت: 'اى لندهور بلااستفادهٔ بيکار! پاشو تکان بخور، يواش يواش برو پائين. اگر بانگ برآورم بر پهلوانان، تکه‌تکه‌ات خواهندکرد!' شاهزاده مم مى‌گويد: 'آهاى خاتون! اى خاتون گيسو بلند، نخست به يزدان، سپس به اوراق قرآن، من از جائى که خوابيده‌ام، تکان نخورده‌ام، شما چرا به من افترا مى‌زنيد؟' خاتون فرياد مى‌زد: 'آهاى (عرفو)، آهاى (چه کويِ) خانه‌خراب مگر نمى‌دانيد لندهور بيکاره‌اى پيش من آمده. پاشو تکان بخور، يواش يواش برو پائين. اکنون اگر آنها بيايند جگرت را پاره پاره خواهند کرد!'

شاهزاده مم مى‌گويد: 'آهاى خاتون! خاتون گيس‌ بلند، قسم به يزدان در آن بالاها، به اوراق قرآن من از جاى خود تکان نخورده‌ام، همين جا خوابيده‌ام. شما چرا بيخود به من افترا مى‌زنيد؟'

خاتو زين گفت: 'از قرار معلوم، تو روى حرف خودتي، آيا اگر من کلفتم را صدا کنم و بيايد چه مى‌گوئي؟' گفت: 'هرگاه قره‌واش (کلفت مخصوص) و کلفت شما آمد، وللاهى گردن من از مو باريک‌تر است، هر کارى دلت مى‌خواهد تا من بکنم' .

خاتو زين، ملک‌ريحان را که سرپرست هفتاد کنيز و کلفت وى بود، صدا زد و گفت: 'آهاى ملک، ملک‌ريحان، خواهر بک، بکر شيطان چرا پيش خاتون، قلندر و خانه‌خراب خود نمى‌آئي؟!'

اما کسى به فرياد رسش نيامد. مِم گفت: 'خوب، ديدى تو تهمت مى‌زني!' خاتون عصبانى شد و مشتى بر دهن مِم کوبيد. دهش پر از خون شد. گفت: 'عيبى ندارد، من چيزى به شما نخواهم گفت؛ من فقط يک نوکر دارم، او را صدا مى‌زنم، اگر به فريادم آمد خيلى خوب، اگر نيامد چون کسى هم به فرياد شما نيامده، آن‌وقت هر کارى با من مى‌خواهى بکن؛ وللاهى بهت حق مى‌دهم با دست خودت سرم را ببري!' خاتون گفت: 'خيلى خوب' .

مِم فرياد زد: 'آهاى بنگين زيردست و چشم خمار، خيلى فوري، آفتابه و لگن را براى ارباب خود بيار؛ دهن آقايت، ناگهانى خونى شده!' به محض بلند شدن هاوارِ (فرياد) مِم، بنگين چيست و چابک، بلند شده از ميان بستر خَزَش بيرون آمد. لگن مسين را در دستى و در دستى ديگر آفتابه به اتاق شاهزاده مِم وارد و شمعى را روشن کرد و ديد دخترى رعنا در اتاق است. بنگين شرمنده شده و گفت: 'مى‌بخشيد آقا، من از جريان خبر نداشتم!'

شاهزاده مم گفت: 'بنگين، شمع را جلوتر بياور، دهنم خونى شده، مى‌خواهم بشورمش' . مم، دهنش را شست و بنگين عقب عقب از اتاق خارج شده و به پاشخانه (جايگاه کفش و اثاث مهمان) رفت.

مم به بنگين نگفت بخواب يا بيدار باش. بنگين هم به بستر رفت و خوابيد. کاکه مِم و خاتو زين نيز، در روشنائى شمع همديگر را سير نگاه کردند. هر دو عاشق همديگر شدند. خاتو زين گفت: 'راستى بگو ببينم شما کى هستي؟'

مم گفت: 'من، پسر ابراهيم پادشاه يمن مى‌باشم' .

گفت: 'اسمت چيه؟'

گفت: 'مم' .

شاهزاده مم از خاتون زين پرسيد: 'حال بگو شما کى هستي؟'

گفت: 'والله من خاتو زين، خواهر امير زين‌الدين، پادشاه ميراَودل هستم!'



    مارو از نظراتتون محروم نکنید


برگرفته از سایت vista.ir



1 / 5 / 1391برچسب:افسانه های کردی,مم و زین,متل,, :: 7:44 ::  نويسنده : سه یفووری

صفحه قبل 1 صفحه بعد